ماه !
سرت را که بلند کنی ... آسمان به تکاپوی نگاهت
...می افتد ...
دریا می شوم .... به اصالتت سوگند یاد کنم
طوفانی شدنت را تعبیری برای خواب خیس چشمانم می گیرم ...
دلم کوچک می شود
ـ گرفتار قفسی شیشه ای ـ
مگر زندان به چه می گویند ؟
تو نیستی و نبودنت زندان است
پشت میله های هر روز ....
دلم می خواهد همه ی نبودنت را با تمام وجودم
فریاد بزنم
همه ی نبودنت را !
که اینهمه آسمان وسوسه انگیز
بهانه های دروغینش را برای پرواز
منتفی کند
اصلا به من چه پرنده ها عاشقند ....
... دریا نگران طوفانی چشمان کیست ؟
من فقط تو را می خواهم
نه اینکه از روی شانه های تنهایی ام
طرحی باشی
یاد آور خاطرات خوب کودکی .
می خواهم تو را داشته باشم
مثل همه ی کسانی که تو را دارند
مثل آنکسی که عاشق است !
.
.
من !
گواهی می دهم که عاشقم ....
و دلم به اندازه ی مردمک چشمان تو تنگ است .
بیا ...
بر افسانه ی تنهایی ام طرحی باش ...
بر هم زننده ی تعادل دنیا .
من
تو را رنگ خودت می خواهم !